$


ازدواج معاطاتی - جلسه ۱۳

$

* روایت دوم: گزارش الفقیه

۸/۲- (الفقیه، ح ۴۳۹۹): وَ لَمّا تَزَوَّجَ أبوجَعْفَرٍ، مُحَمَّدُ بْنُ عَلیٍّ الرِّضاj، ابْنَةَ الْمَأْمونِ، خَطَبَ لِنَفْسِهِ، فَقالَ: «الْحَمْدُ لِلّهِ مُتِمِّ النِّعَمِ بِرَحْمَتِه … وَ هَذا أمیرُالْمُؤْمِنینَ، زَوَّجَنی ابْنَتَهُ عَلَی ما فَرَضَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْمُسْلِماتِ عَلَی الْمُؤْمِنینَ مِنْ إمْساکٍ بِمَعْروفٍ أوْ تَسْریحٍ بِإحْسانٍ وَ بَذَلْتُ لَها مِنَ الصَّداقِ ما بَذَلَهُ رَسولُ اللهِp لِأزْواجِهِ وَ هُوَ اثْنَتا عَشْرَةَ أوقیَّةً وَ نَشٌّ وَ عَلَیَّ تَمامُ الْخَمْسِمِائَةِ وَ قَدْ نَحَلْتُها مِنْ مالی، مِائَةَ ألْفٍ. زَوَّجْتَنی یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ؟» قالَ: «بَلَی!» قالَ: «قَبِلْتُ وَ رَضیتُ.»

* ترجمه: و هنگامی که ازدواج کرد ابوجعفر، محمد بن علی الرضا (امام جواد)j دختر مأمون را، خواستگاری کرد برای خودش، گفت: «سپاس برای الله که تمام کرد نعمتش را به رحمتش» تا آن‌جا که می‌فرمایند: «و این امیر مؤمنان است که تزویج کرد برای من دخترش را بر آن‌چه واجب کرد الله عز و جل برای زنان مسلمان بر مؤمنان از نگاه‌داشتن به معروف یا رهاکردن به نیکی و بخشش کردم برای او از مهریه، آن‌چه بخشید آن را رسول اللهp برای هسرانش و آن دوازده و نیم اوقیه است و بر من است تمام پانصدتا و (اضافه) کردم از مال خودم، صدهزارتا. تزویج می‌کنی او را به من ای امیر مؤمنان؟» (مأمون) گفت: «آری!» (امامj) فرمودند: «قبول کردم و رضایت دادم.»

* بررسی سند: مرحوم شیخ صدوق این مطلب را در قالب گزارش تاریخی و بدون ارائه هیچ سند و مدرکی گزارش فرموده‌اند و هر چند شبیه این مطلب در گزارش‌های تاریخی کتب مکتب خلفا هست و از آن‌جا به کتب ما هم وارد شده است، اما حدیث نیست و حداقل در فقه نمی‌توان مستقلاً به آن اعتماد کرد.

ممکن است کسی تصور کند که این مطلب شیخ در ادامه روایت قبل از آن است که سندش معتبر می‌باشد، اما با اندک ملاحظه‌ای متوجه می‌شود که حدیث قبل از امام باقرj است و این عبارات نمی‌تواند در ادامه روایت قبل باشد.

جمع‌بندی این‌که این گزارش تاریخی اعتبار لازم برای استفاده در فقه را ندارد و به نظر حقیر در سایر جاها را هم ندارد که بحثش بماند برای مباحثات تاریخی، إن شاء الله.

* بررسی متن: قبل از این‌که نکته فقهی این حدیث را در ما نحن فیه عرض کنم، مطلبی را درباره اوقیه و نَشّ عرض کنم. اوقیه معانی مختلفی دارد که یکی از آن‌ها «هفت مثقال طلا» است که بزرگان، هر مثال را معادل چهل درهم گفته‌اند و «نَشّ» به معنای نیمه از چیزی است که این جا می‌شود بیست درهم که مجموع آن، همان پانصد درهمی است که در ادامه گزارش آمده است.

ما مطلب مربوط به بحث خودمان؛

دیدیم که این گزارش به درد افتا نمی‌خورد، اما اگر کسی بخواهد به آن اعتماد کند، با این سؤال مواجه است که آیا این اقدام معصوم در خواندن صیغه به لفظ عربی، به معنای آن است که باید صیغه خوانده شود، آن هم به عربی؟ یا امامj صرفا به دلیل فرهنگ رایج که خواندن صیغه آن هم به زبان رایج در آن‌جا بوده است، چنین کرده‌اند؟ به عبارت دیگر لازمه خواستگاری و اعلام تزویج در یک مجلس رسمی، به زبان راندن خواستگاری و مقدار مهریه و بعد از آن همم موافقت طرفین است. حالا آیا امامj در صدد انجام واجبی شرعی بوده‌اند؟ یا انجام کاری عرفی؟ بنده پاسخ قطعی به این سؤال پیدا نکرده‌ام و آن‌چه به قطع می‌توان گفت این است که لزوم خواندن صیغه چه به عربی و چه به غیر آن، از این گزارش تاریخی در نمی‌آید.

 

* روایت سوم: داستان جوان و مادرش که او را انکار می‌کرد.

۹/۳- (الکافی، ح ۱۴۶۵۴): عَلیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ إبْراهیمَ بْنِ إسْحاقَ الْأحْمَرِ قالَ حَدَّثَنی أبوعیسَی یوسُفُ بْنُ مُحَمَّدٍ قَرابَةً لِسُوَیْدِ بْنِ سَعیدٍ الْأمْرانیِّ قالَ حَدَّثَنی سُوَیْدُ بْنُ سَعیدٍ عَنْ عَبْدِالرَّحْمَنِ بْنِ أحْمَدَ الْفارِسیِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إبْراهیمَ بْنِ أبی‌لَیْلَی عَنِ الْهَیْثَمِ بْنِ جَمیلٍ عَنْ زُهَیْرٍ عَنْ أبی‌إسْحاقَ السَّبیعیِّ عَنْ عاصِمِ بْنِ حَمْزَةَ السَّلولیِّ قالَ: «سَمِعْتُ غُلاماً بِالْمَدینَةِ وَ هُوَ یَقولُ: «یا أحْکَمَ الْحاکِمینَ! احْکُمْ بَیْنی وَ بَیْنَ أُمّی.» فَقالَ لَهُ عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ: «یا غُلامُ! لِمَ تَدْعو عَلَی أُمِّکَ؟» فَقالَ: «یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ! إنَّها حَمَلَتْنی فی بَطْنِها تِسْعَةَ أشْهُرٍ وَ أرْضَعَتْنی حَوْلَیْنِ، فَلَمّا تَرَعْرَعْتُ وَ عَرَفْتُ الْخَیْرَ مِنَ الشَّرِّ وَ یَمینی عَنْ شِمالی، طَرَدَتْنی وَ انْتَفَتْ مِنّی وَ زَعَمَتْ أنَّها لا تَعْرِفُنی.» فَقالَ عُمَرُ: «أیْنَ تَکونُ الْوالِدَةُ؟» قالَ: «فی سَقیفَةِ بَنی فُلانٍ.» فَقالَ عُمَرُ: «عَلَیَّ بِأُمِّ الْغُلامِ.»» قالَ: «فَأتَوْا بِها مَعَ أرْبَعَةِ إخْوَةٍ لَها وَ أرْبَعینَ قَسامَةً یَشْهَدونَ لَها أنَّها لا تَعْرِفُ الصَّبیَّ وَ أنَّ هَذا الْغُلامَ، غُلامٌ مُدَّعٍ ظَلومٌ غَشومٌ یُریدُ أنْ یَفْضَحَها فی عَشیرَتِها وَ أنَّ هَذِهِ جاریَةٌ مِنْ قُرَیْشٍ، لَمْ تَتَزَوَّجْ قَطُّ وَ أنَّها بِخاتَمِ رَبِّها.» فَقالَ عُمَرُ: «یا غُلامُ! ما تَقولُ؟» فَقالَ: «یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ! هَذِهِ وَ اللهِ! أُمّی، حَمَلَتْنی فی بَطْنِها تِسْعَةَ أشْهُرٍ وَ أرْضَعَتْنی حَوْلَیْنِ، فَلَمّا تَرَعْرَعْتُ وَ عَرَفْتُ الْخَیْرَ مِنَ الشَّرِّ وَ یَمینی مِنْ شِمالی، طَرَدَتْنی وَ انْتَفَتْ مِنّی وَ زَعَمَتْ أنَّها لا تَعْرِفُنی.» فَقالَ عُمَرُ: «یا هَذِهِ! ما یَقولُ الْغُلامُ؟» فَقالَتْ: «یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ! وَ الَّذی احْتَجَبَ بِالنّورِ، فَلا عَیْنَ تَراهُ وَ حَقِّ مُحَمَّدٍ وَ ما وَلَدَ، ما أعْرِفُهُ وَ لا أدْری مِنْ أیِّ النّاسِ هُوَ وَ إنَّهُ غُلامٌ مُدَّعٍ، یُریدُ أنْ یَفْضَحَنی فی عَشیرَتی وَ إنّی جاریَةٌ مِنْ قُرَیْشٍ، لَمْ أتَزَوَّجْ قَطُّ وَ إنّی بِخاتَمِ رَبّی.» فَقالَ عُمَرُ: «أ لَکِ شُهودٌ؟» فَقالَتْ: «نَعَمْ! هَؤُلاءِ.» فَتَقَدَّمَ الْأرْبَعونَ الْقَسامَةَ، فَشَهِدوا عِنْدَ عُمَرَ أنَّ الْغُلامَ مُدَّعٍ، یُریدُ أنْ یَفْضَحَها فی عَشیرَتِها وَ أنَّ هَذِهِ جاریَةٌ مِنْ قُرَیْشٍ، لَمْ تَتَزَوَّجْ قَطُّ وَ أنَّها بِخاتَمِ رَبِّها.» فَقالَ عُمَرُ: «خُذوا هَذا الْغُلامَ وَ انْطَلِقوا بِهِ إلَی السِّجْنِ، حَتَّی نَسْألَ عَنِ الشُّهودِ، فَإنْ عُدِّلَتْ شَهادَتُهُمْ، جَلَدْتُهُ حَدَّ الْمُفْتَری.» فَأخَذوا الْغُلامَ، یُنْطَلَقُ بِهِ إلَی السِّجْنِ. فَتَلَقّاهُمْ أمیرُالْمُؤْمِنینَj فی بَعْضِ الطَّریقِ، فَنادَی الْغُلامُ: «یا ابْنَ عَمِّ رَسولِ اللهِp! إنَّنی غُلامٌ مَظْلومٌ» وَ أعادَ عَلَیْهِ الْکَلامَ الَّذی کَلَّمَ بِهِ عُمَرَ. ثُمَّ قالَ: «وَ هَذا عُمَرُ قَدْ أمَرَ بی إلَی الْحَبْسِ.» فَقالَ عَلیٌّj: «رُدّوهُ إلَی عُمَرَ.» فَلَمّا رَدّوهُ، قالَ لَهُمْ عُمَرُ: «أمَرْتُ بِهِ إلَی السِّجْنِ، فَرَدَدْتُموهُ إلَیَّ؟» فَقالوا: «یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ! أمَرَنا عَلیُّ بْنُ أبی‌طالِبٍj أنْ نَرُدَّهُ إلَیْکَ وَ سَمِعْناکَ وَ أنْتَ تَقولُ: «لا تَعْصوا لِعَلیٍّj أمْراً»». فَبَیْنا هُمْ کَذَلِکَ، إذْ أقْبَلَ عَلیٌّj، فَقالَ: «عَلَیَّ بِأُمِّ الْغُلامِ.» فَأتَوْا بِها. فَقالَ عَلیٌّj: «یا غُلامُ! ما تَقولُ؟» فَأعادَ الْکَلامَ. فَقالَ عَلیٌّj لِعُمَرَ: «أ تَأْذَنُ لی أنْ أقْضیَ بَیْنَهُمْ؟» فَقالَ عُمَرُ: «سُبْحانَ اللهِ وَ کَیْفَ لا؟! وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسولَ اللهِp یَقولُ: «أعْلَمُکُمْ عَلیُّ بْنُ أبی‌طالِبٍ.» ثُمَّ قالَ لِلْمَرْأةِ: «یا هَذِهِ! أ لَکِ شُهودٌ؟» قالَتْ: «نَعَمْ!» فَتَقَدَّمَ الْأرْبَعونَ قَسامَةً، فَشَهِدوا بِالشَّهادَةِ الْأولَی. فَقالَ عَلیٌّj: «لَأقْضیَنَّ الْیَوْمَ بِقَضیَّةٍ بَیْنَکُما هیَ مَرْضاةُ الرَّبِّ مِنْ فَوْقِ عَرْشِهِ. عَلَّمَنیها حَبیبی رَسولُ اللهِp.» ثُمَّ قالَ لَها: «أ لَکِ وَلیٌّ؟» قالَتْ: «نَعَمْ! هَؤُلاءِ إخْوَتی.» فَقالَ لِإخْوَتِها: «أمْری فیکُمْ وَ فی أُخْتِکُمْ جائِزٌ؟» فَقالوا: «نَعَمْ! یا ابْنَ عَمِّ مُحَمَّدٍp! أمْرُکَ فینا وَ فی أُخْتِنا جائِزٌ.» فَقالَ عَلیٌّj: «أُشْهِدُ اللهَ وَ أُشْهِدُ مَنْ حَضَرَ مِنَ الْمُسْلِمینَ، أنّی قَدْ زَوَّجْتُ هَذا الْغُلامَ مِنْ هَذِهِ الْجاریَةِ بِأرْبَعِمِائَةِ دِرْهَمٍ وَ النَّقْدُ مِنْ مالی. یا قَنْبَرُ! عَلَیَّ بِالدَّراهِمِ.» فَأتاهُ قَنْبَرٌ بِها، فَصَبَّها فی یَدِ الْغُلامِ، قالَ: «خُذْها، فَصُبَّها فی حَجْرِ امْرَأتِکَ وَ لا تَأْتِنا إلّا وَ بِکَ أثَرُ الْعُرْسِ، یَعْنی الْغُسْلَ.» فَقامَ الْغُلامُ، فَصَبَّ الدَّراهِمَ فی حَجْرِ الْمَرْأةِ، ثُمَّ تَلَبَّبَها، فَقالَ لَها: «قومی.» فَنادَتِ الْمَرْأةُ: «النّارَ، النّارَ! یا ابْنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ! تُریدُ أنْ تُزَوِّجَنی مِنْ وَلَدی هَذا؟ وَ اللهِ! وَلَدی. زَوَّجَنی إخْوَتی هَجیناً، فَوَلَدْتُ مِنْهُ هَذا الْغُلامَ. فَلَمّا تَرَعْرَعَ وَ شَبَّ، أمَرونی أنْ أنْتَفیَ مِنْهُ وَ أطْرُدَهُ وَ هَذا وَ اللهِ! وَلَدی وَ فُؤادی یَتَقَلَّی أسَفاً عَلَی وَلَدی.»» قالَ: «ثُمَّ أخَذَتْ بِیَدِ الْغُلامِ وَ انْطَلَقَتْ وَ نادَی عُمَرُ: «وا عُمَراهْ! لَوْ لا عَلیٌّ، لَهَلَکَ عُمَرُ.»»

* ترجمه: عاصم بن حمزه از سلولی روایت کرد: «شنیدم جوانی در مدینه که او می‌گفت: «ای احکم الحاکمین! حکم کن بین من و مادرم.» پس عمر بن خطاب به او گفت: «ای جوان! برای چه بر مادرت نفرین می‌کنی؟» پس گفت: «ای امیر مؤمنان! همانا او مرا در شکمش نُه ماه حمل کرد و دو سال شیر داد، پس هنگامی که بزرگ شدم و خیر را از شر و راستم را از چپم شناختم، طردم کرد مرا و نفیم نمود وانمود کرد که مرا نمی‌شناسد.» پس عمر گفت: «این مدار کجا است؟» گفت: «در سقیفه بنی‌فلان.» پس عمر گفت: «مادر این جوان را نزد من آورید.»» (راوی) گفت: «پس آوردند او را همراع چهار برادش و چهل قسم‌خوری که شهادت می‌داند که آن زن فرزند را نمی‌شناسد و این‌که این جوان، جوان مدعی ستم‌گر زورگویی است که می‌خواهد او را مفتضح کند در عشیره‌اش و این‌که این دختری از قریش است که هرگز ازدواج نکرده است و این‌که هنوز باکره است. پس عمر گفت: «ای جوان! چه می‌گویی؟» پس گفت: «ای امیر مؤمنان! قسم به الله که این مادر من است. حمل کرد مرا در شکمش نَه اه و دو سال شیر داد، پس هنگامی که رشد کردم و شناختم خیر را از شر و راستم را از چپم، طردم کرد و نفیم نمود و وانمود کرد که مرا نمی‌شناسد.» پس عمر گفت: «ای زن! این غلام چه می‌گوید؟» پس (آن زن) گفت: «ای امیر مؤمنان! قسم به آن‌که به نور حجاب گرفته، پس چشمی او را نمی‌بیند و به حق محمد و آن‌چه زاد، او را نمی‌شناسم و نمی‌دانم او از کدام مردم است و همانا او جوانی مدعی است که می‌خواهد مرا در عشیره‌ام مفتضح کند و همانا من دختری از قریش هستمکه هرگز ازدواج نکرده‌ام و باکره هستم.» پس گفت: «آیا شهودی داری؟» پس (آن زن) گفت: «آری! این‌ها.» پس جلو آمدند چها قسم‌خورنده، پس شهادت دادند نزد عمر که آن جوان مدعی است که می‌خواهد مفتضح کند او را در عشیره‌اش و این‌که این دختریس از قریش است و این‌که او باکره است. پس عمر گفت: «بگیرید این جوان را و او را به زندان ببرید تا درباره شهود سؤال کنم، پس اگر تعدیل شد شهادتشان، شلاق زنم او را به حد افترا زننده.» پس آن جوان را گرفته، به سمت زندان می‌بردند. پس برخورد کرد آن‌ها را امیر مؤمنانj در یکی از راه‌ها. پس ندا داد آن جوان: «ای پسر هموی رسول اللهp! همانا جوانی هستم مورد ظلم واقع شده.» و اعاده کرد برای او کلامی را که برای عمر گفته بود. پس گفت: «و این عمر، مرا به سوی حبس امر کرد.» پس علیj گفت: «بازگردانید او را به سوی عمر!» پس هنگامی که او را بازگردادند، پس عمر به آن‌ها گفت: «امر کردم او را به سوی زندان، پس او را به سوی من باز گرداندید؟» پس گفتند: «ای امیر مؤمنان! امر کرد ما را علی بن ابی‌طالبj که بازگردانیم او را به سوی تو  و از تو شنیدیم که خودت می‌گفتی: «امری برای علیj سرپیچی نکنید.».» پس در این حال بودند که علی جلو آمد. پس گفت: «مادر جوان را نزد من آورید.» پس او را آوردند. پس علیj گفت: «ای جوان! چه می‌گویی؟» پس کلام را اعاده کرد. پس علیj به عمر گفت: «آیا اجازه می‌دهی به من که قضاوت کنم بین آن‌ها؟» پس عمر گفت: «سبحان الله! چگونه نشود؟ در حالی که شنیدم رسول اللهp می‌فرمود: «عالم‌ترین شما، علی بن ابی‌طالب است.» سپس (امیر مؤمنانj) به زن فرمود: «ای زن! شهودی داری؟» گفت: «آری!» پس جلو آمدند چه قسم‌خورنده، پس شهادت دادند به شهادت اولی. پس علیj گفت: «قضاوت می‌کنم شما را به قضیه بینتان که آن مورد رضایت پروردگار از فوق عرش او است. آموخت به من آن را حبیبم رسول اللهp.» سپس به او گفت: «آیا ولیی داری؟» (زن) گفت: «آری! این‌ها برادران من.» پس (امیر مؤمنانj) به برادرانش گفت: «امر من درباره شما و درباره خواهرتان جایز است؟» پس گفتند: «آری! ای پسر عموی محمدp! امر تو درباره ما و درباره خوارمان جایز است.» پس علیj گفت: «شاهد میگیرم الله را و شاهد می‌گیرم هر آن‌کس که حاضر است از مسلمانان که من تزویج کردم این جوان را به این دختر به چهارصد درهم و پیداختن از مال خودم. ای قنبر! درهم‌ها را برای من بیاور.» پس قنبر آن‌ها را آورد. پس آن‌ها در دست جوان ریخته، گفت: «آن را بگیر، پس آن‌ها را در دامن همسرت بریز و نزد ما نیا مگر این‌که اثر عروسی بر تو باشد، یعنی غسل.» پس غلام برخاست، پس درهم‌ها را در دامن زن ریخت، سپس لباس او را گرفته، پس گفت: «با من بیا.» پس آن زن ندا داد: «آتش، آتش! ای پسر عموی محمد! می‌خواهی که تزویج کنی مرا به فرزندم؟ قسم به الله! فرزند من است. تزویج کردند مرا برادرانم به هجینی، پس به دنیا آوردم از او این جوان را. پس هنگامی که رشد کرد و جوان شد، امر کردند مرا که نفی کنم او را و طردش نمایم و قسم به الله! این فرزند من است و قلبم می‌سوزند از تأسف بر فرزندم.»» (راوی) گفت: «سپس گرفت دست جوان را و رفت و عمر ندا داد: «وای بر عمر! اگر علی نبود، قطعا عمر هلاک شده بود.»»

خب فعلا تا همین‌جا را داشته باشید تا إن شاء الله جلسه آینده درباره سند و متن آن صحبت کنیم.

و صلی الله علی محمد و آله

نمودار درختی مدرس

باز کردن همه | بستن همه