$
خب! امشب هم چند روایت غیر معتبر بخوانیم و بررسی کنیم.
* ذوالقرنین، چند هزار فرسخ زیر دریا
۲۲/۲۲ (۶۷۷۴)- تفسیر العیاشی (ج ۲، ص ۳۴۹): جَبْرَئیلُ بْنُ أحْمَدَ عَنْ موسَی بْنِ جَعْفَرٍ رَفَعَهُ إلَی أبیعَبْدِاللهِj قالَ: «إنَّ ذاالْقَرْنَیْنِ عَمِلَ صُنْدوقاً مِنْ قَواریرَ، ثُمَّ حَمَلَ فی مَسیرِهِ ما شاءَ اللهُ، ثُمَ رَکِبَ الْبَحْرَ. فَلَمّا انْتَهَی إلَی مَوْضِعٍ مِنْهُ، قالَ لِأصْحابِهِ: «دُلّونی! فَإذا حَرَّکْتُ الْحَبْلَ فَأخْرِجونی، فَإنْ لَمْ أُحَرِّکِ الْحَبْلَ فَأرْسِلونی إلَی آخِرِهِ.» فَأرْسَلوهُ فی الْبَحْرِ وَ أرْسَلوا الْحَبْلَ مَسیرَةَ أرْبَعینَ یَوْماً. فَإذا ضارِبٌ یَضْرِبُ حَیْثُ الصُّنْدوقُ وَ یَقولُ: «یا ذاالْقَرْنَیْنِ! أیْنَ تُریدُ؟» قالَ: «أُریدُ أنْ أنْظُرَ إلَی مُلْکِ رَبّی فی الْبَحْرِ، کَما رَأیْتُهُ فی الْبَرِّ.» فَقالَ: «یا ذاالْقَرْنَیْنِ! إنَّ هَذا الْمَوْضِعَ الَّذی أنْتَ فیهِ، مَرَّ فیهِ نوحٌ زَمانَ الطّوفانِ، فَسَقَطَ مِنْهُ قَدومٌ، فَهُوَ یَهْوی فی قَعْرِ الْبَحْرِ إلَی السّاعَةِ، لَمْ یَبْلُغْ قَعْرَهُ.» فَلَمّا سَمِعَ ذوالْقَرْنَیْنِ ذَلِکَ، حَرَّکَ الْحَبْلَ وَ خَرَجَ.»
* ترجمه:
از ابوعبدالله (امام صادق)j روایت شده است که فرمودند: «ذوالقرنین صندوقی از بلور ساخت و در مسیرش که الله میخواست، آن را همراه داشت. سپس سوار بر دریا شد. وقتی به جایی از آن رسید، به یارانش گفت: «مرا به آب بیاندازید و هنگامی که طناب را تکان دادم، خارجم کنید و اگر طناب را تکان ندادم، تا آخر آن مرا بفرستید.» پس او را درون دریا فرستادند و طناب را معادل چهل روز فرستادند. پس کسی بر آن صندوق (بلوری که ذوالقرنین داخلش بود،) ضربه زد و گفت: «ای ذوالقرنین! چه میخواهی؟» گفت: «میخواهم مُلک پروردگارم را در دریا ببینم کما اینکه در خشکی آن را دیدم.» پس گفت: «ای ذوالقرنین! این جایگاهی که تو در آن هستی، نوح در زمان طوفان از آن عبور کرد و از او عتیقهای سقوط کرد و تا کنون هنوز در آب معلق است و به انتهای آن نرسیده است.» چون ذوالقرنین این را شنید، طناب را تکان داد و خارج شد.»
* بررسی سندی:
این حدیث تنها در تفسیر العیاشی روایت شده است و دیگران همه از او نقل کردهاند و منبع و سند دیگری ندارد.
هر چند خود مرحوم عیاشی و دو راوی اول آن یعنی جبرئیل بن احمد و موسی بن جعفر بن وهب از ثقات هستند، اما در خود سند روایت هم تصریح شده است که حدیث مرسل است و در نتیجه انتساب آن به امام صادقj معتبر نمیباشد و نمیتوان آن را مبنا قرار داد.
* شرح:
البته اگر کسی این حدیث را معتبر بداند، معلوم میشود که ذوالقرنین، نَه تنها بعد از حضرت نوحj میزیسته، بلکه فاصله زمانی قابل ملاحظهای هم با او داشته است.
در ضمن یاد این جمله افتادم که آشنایی ما از آسمان و آنچه در آن است، بیشتر از اقیانوسها و اعماق آن است. نمیدانم این سخن تا چه اندازه در بیان واقع است و چه اندازه معانی مجازی آن مد نظر است، اما ظاهرا آشنایی انسان نسبت به اقیانوسها، اعماق آن، گونههای مختلفی که در آن زندگی میکنند و این دست مسائل بسیار اندک است.
علی ای حال! هر چند ما منکر قدرت لایتناهی الله عز و جل نشده و معجزه را نیز قبول داریم، اما با توجه به ضعف سند این حدیث، نمیتوانیم آن را از جانب معصوم دانسته و به آن اعتماد کنیم.
* ذوالقرنین و ریشه همه کوهها
۲۳/۲۳ (۶۷۷۶)- الأمالی للصدوق (ص ۴۶۴): حدثنا محمد بن علی ماجیلویه۰ قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنا محمد بن أحمد بن یحیی بن عمران الأشعری عن عیسی بن محمد عن علی بن مهزیار عن عبدالله بن عمر عن عبدالله بن حماد عَنْ أبیعَبْدِاللهِ الصّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍj قالَ: «إنَّ ذاالْقَرْنَیْنِ لَمّا انْتَهَی إلَی السَّدِّ، جاوَزَهُ، فَدَخَلَ فی الظُّلُماتِ. فَإذا هُوَ بِمَلَکٍ قائِمٍ عَلَی جَبَلٍ طولُهُ خَمْسُمِائَةِ ذِراعٍ. فَقالَ لَهُ الْمَلَکُ: «یا ذاالْقَرْنَیْنِ! أ ما کانَ خَلْفَکَ مَسْلَکٌ؟» فَقالَ لَهُ ذوالْقَرْنَیْنِ: «مَنْ أنْتَ؟» قالَ: «أنا مَلَکٌ مِنْ مَلائِکَةِ الرَّحْمَنِ، مُوَکَّلٌ بِهَذا الْجَبَلِ. فَلَیْسَ مِنْ جَبَلٍ خَلَقَهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ إلّا وَ لَهُ عِرْقٌ إلَی هَذا الْجَبَلِ. فَإذا أرادَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ أنْ یُزَلْزِلَ مَدینَةً، أوْحَی إلَیَّ فَزَلْزَلْتُها.»»
* ترجمه:
روایت شده است که ابوعبدالله، جعفر بن محمدj فرمودند: «هنگامی که ذوالقرنین به سد رسید، از آن گذشت و در ظلمات داخل شد و با فرشتهای برخورد کرد که بر کوهی ایستاده بود و بلندایش به پانصد ذرع میرسید. فرشته به او گفت: «ای ذوالقرنین! آیا راهی پشت سرت گذاشتهای؟» ذوالقرنین به او گفت: «تو کیستی؟» گفت: «من فرشتهای از فرشتگان رحمان هستم که موکل این کوه میباشم. هیچ کوهی نیست که الله عز و جل خلق کرده باشد و رگی در این کوه نداشته باشد. پس هنگامی که الله عز و جل اراده کند که شهری را بلرزاند به من وحی میکند، پس آن را میلرزانم.»»
* بررسی سندی:
نکته اول اینکه شیخ صدوق در الفقیه (ح ۱۵۱۱) و علل الشرائع (ج ۲، ص ۵۴۴)، این روایت را به صورت مرسل از امام صادقj روایت کرده است که بعید نیست سند آن همان سند روایت الأمالی باشد.
مشابه این روایت را مرحوم شیخ الطائفه طوسی هم در التهذیب (ج ۳، ح ۸۷۴) از محمد بن علی بن محبوب از عباس بن معروف از علی بن مهزیار از حسین بن سعید از عبدالله بن عمرو از حماد بن عثمان از جمیل بن دراج از امام صادقj روایت کرده که ایشان در پاسخ به سؤال از زلزله از پدران معصوم خود از حضرت رسول اللهp، مشابه همین مطلب را نقل کردهاند.
این حدیث به صورت مرسل در تفسیر العیاشی (ج ۲، ص ۳۵۰) نیز روایت شده است.
مواردی که مرسل است، طبیعتاً نمیتواند مبنا قرار گیرد، اما دو مورد مسند را بررسی خواهیم کرد.
۱- بررسی سند الأمالی: هر چند محمد بن علی بن ماجیلویه، محمد بن یحیی العطار و علی بن مهزیار از ثقات هستند و عیسی بن محمد بن ایوب نیز به واسطه توثیق شده و محمد بن احمد بن یحیی نیز در اینجا خللی به اعتبار سند وارد نمیکند، اما عبدالله بن حماد البصری مجهول است و عبدالله بن عمر که در بعضی از نسخ عبدالله بن عمرو ثبت شده است، احتمالا عبدالله بن بحر است که از کسانی است که اهل غلو بوده که این ویژگی در بعضی از روایاتش کاملاً مشهود است. در مباحثات رجالی گفتیم که اگر روایات عبدالله بن بحر، بوی غلو میداد، در پذیرش آن توقف میکنیم، اما در غیر آن، شاید بتوان آن را پذیرفت، هر چند عدم اعتماد هم، خالی از وجه نیست و شاید حتی اولی باشد.
علی ای حال، حتی اگر بگویین این عبدالله بن عمر، همان عبدالله بن بحر است و حتی روایات او را هم مشکل ندانیم، باز این طریق، به واسطه عبدالله بن حماد البصری معتبر نیست.
اما اگر عبدالله بن عمر را کس دیگری بدانیم، هم به واسطه این فرد مجهول و هم عبدالله بن حماد، طریق غیر معتبر میشود.
خلاصه اینکه از هر راهی برویم، حدیث غیر معتبر میشود.
۲- بررسی سند التهذیب: در این طریق همه رجال سند این روایت به جز عبدالله بن عمرو که گفتیم قاعدتا همان عبدالله بن بحر است، از ثقات میباشند و گفتیم ما در حدیث او توقف میکنیم، خصوصا وقتی در بیان مطالب غریب یا غلوآمیز باشد.
* شرح:
چند نکتهای هم به بهانه متن حدیث عرض کنم.
۱- برای ذراع چند معنای مستقل گفتهاند.
۱) ذراع شرعی: فاصله میان آرنج تا نوک انگشت که معمولا برای هر کسی، معادل دو وجب خود او است و با توجه به اینکه اندام انسانها متفاوت است، این اندازه متفاوت میشود. در مباحث فقهی، معمولا از این ذراع صحبت میشود و چون اندامها متفاوت است، معمولا میگویند منظور انسانی است که در قد و قامت، معتدل باشد. ما در بحث آب کر و اندازه آن که به جمعبندی شازی هم رسیدیم، دیدیم که وجب و ذراع انسانهای معمولی هم تفاوت قابل ملاحظهای دارد. دوستانی که آنجا سر جلسات مباحثات بودند، هر بیست و چند نفرشان، انسانهای معمولی در قد و اندازه بودند، اما دامنه اندازه وجبشان، حدود ۵ سانتیمتر با هم اختلاف داشت. یعنی دامنه اندازه ذراعشان، بیش از ۱۰ سانتیمتر بود. به همین جهت تفاوت افراد معتدل القامة است که اندازه دراع را در کتب مختلف، متفاوت گفتهاند. از حدود ۴۰ سانتیمتر تا بیش از ۵۰ سانتیمتر.
این اندازه، وقتی ضریب بخورد و این ضریب بزرگ باشد، یا زیر توان برود که در حجم زیر توان ۳ میرود، اندازه مقابل ملاحظهای میشود. مثلا اگر اندازه کر را حتی ۳ وجب بگیریم و حجم را هم مطابق نظر مشهور فقها، مکعبی حساب کنیم که اندازه وجب، ضریب ۳ میخورد و حاصل این عملیات زیر توان ۳ میرود، تفاوت حجم عدد بسیار قابل ملاحظهای است. مثلا اگر کسی وجبش ۲۰ سانتیمتر باشد، حجم با طول و و عرض و ارتفاع ۳ وجب، حدود ۲۱۶ لیتر آب میشود، در حالی که این حجم برای وجب ۲۴ سانتیمتر، بیش از ۳۷۳ لیتر آب میشود. یعنی بیش از ۱۵۷ لیتر اختلاف دارد. برای اینکه درک کنید این حجم چقدر است، چیزی حدود سهچهارم این بشکههای بزرگ فلزی ۲۰۰ لیتری میشود. حالا در اندازه ۳٫۵ وجب که این هم مطابق نظر مشهور است، این اختلاف، به حدود ۲۵۰ لیتر میرسد.
۲) ذراع معمولی: ظاهرا این اصطلاح از پارسی به عربی رفته و اصل آن ارش یا زرع بوده است و آن را معمولا حدود ۰۴/۱ متر دانستهاند، لذا پانصد ذرع معمولی چیزی حدود ۵۲۰ متر میشود، در حالی پانصد زراع شرعی، کمتر از ۲۷۰ متر است.
۳) گاهی که دیدهام که ذراع را برای حجم به کار بردهاند که از آن میگذریم.
۲- هر چند ما منکر آرایههای ادبی و وجود آن در آیات و روایات نیستیم، اما با توجه به متن حدیث و حضور عبدالله بن عمرو یا به عبارت صحیح، عبدالله بن بحر، واضح است که نمیتوان این حدیث را معتبر دانست و آن را مبنا قرار داد. در ضمن، ولو کسی بخواهد به این حدیث اعتماد کند، فعلاً مطلب خاصی در شناسایی مصداق ذوالقرنین ندارد.
* خضر، پیشقراول ذوالقرنین
۲۴/۲۴ (۶۷۷۸)- تفسیر القمی (ج ۲، ص ۴۲): فحدثنی أبی عن یوسف بن أبیحماد عَنْ أبیعَبْدِاللهِj قالَ: «لَمّا أُسْریَ بِرَسولِ اللهِp إلَی السَّماءِ، وَجَدَ ریحاً مِثْلَ ریحِ الْمِسْکِ الْأذْفَرِ، فَسَألَ جَبْرَئیلَj عَنْها. فَأخْبَرَهُ أنَّها تَخْرُجُ مِنْ بَیْتٍ عُذِّبَ فیهِ قَوْمٌ فی اللهِ حَتَّی ماتوا. ثُمَّ قالَ لَهُ: «إنَّ الْخَضِرَ کانَ مِنْ أبْناءِ الْمُلوکِ، فَآمَنَ بِاللهِ وَ تَخَلَّی فی بَیْتٍ فی دارِ أبیهِ یَعْبُدُ اللهَ وَ لَمْ یَکُنْ لِأبیهِ وَلَدٌ غَیْرُهُ. فَأشاروا عَلَی أبیهِ أنْ یُزَوِّجَهُ، فَلَعَلَّ اللهَ أنْ یَرْزُقَهُ وَلَداً، فَیَکونَ الْمُلْکُ فیهِ وَ فی عَقِبِهِ. فَخَطَبَ لَهُ امْرَأةً بِکْراً وَ أدْخَلَها عَلَیْهِ، فَلَمْ یَلْتَفِتِ الْخَضِرُ إلَیْها. فَلَمّا کانَ فی الْیَوْمِ الثّانی قالَ لَها: «تَکْتُمینَ عَلَی أمْری.» فَقالَتْ: «نَعَمْ!» قالَ لَها: «إنْ سَألَکِ أبی، هَلْ کانَ مِنّی إلَیْکِ ما یَکونُ مِنَ الرِّجالِ إلَی النِّساءِ، فَقولی نَعَمْ.» فَقالَتْ: «أفْعَلُ.» فَسَألَها الْمَلِکُ عَنْ ذَلِکَ، فَقالَتْ: «نَعَمْ!» وَ أشارَ عَلَیْهِ النّاسُ، أنْ یَأْمُرَ النِّساءَ أنْ یُفَتِّشْنَها، فَأمَرَ بِذَلِکَ. فَکانَتْ عَلَی حالِها، فَقالوا: «أیُّها الْمَلِکُ! زَوَّجْتَ الْغِرَّ مِنَ الْغِرَّةِ. زَوِّجْهُ امْرَأةً ثَیِّباً.» فَزَوَّجَهُ. فَلَمّا أُدْخِلَتْ عَلَیْهِ، سَألَها الْخَضِرُ أنْ تَکْتُمَ عَلَیْهِ أمْرَهُ. فَقالَتْ: «نَعَمْ!» فَلَمّا أنْ سَألَها الْمَلِکُ، قالَتْ لَهُ: «أیُّها الْمَلِکُ! إنَّ ابْنَکَ امْرَأةٌ. فَهَلْ تَلِدُ الْمَرْأةُ مِنَ الْمَرْأةِ.» فَغَضِبَ عَلَیْهِ وَ أمَرَ بِرَدْمِ الْبابِ عَلَیْهِ، فَرُدِمَ. فَلَمّا کانَ الْیَوْمُ الثّالِثُ، حَرَّکَتْهُ رِقَّةُ الْآباءِ، فَأمَرَ بِفَتْحِ الْبابِ، فَفُتِحَ، فَلَمْ یَجِدوهُ فیهِ. وَ أعْطاهُ اللهُ مِنَ الْقوَّةِ أنَّهُ یَتَصَوَّرُ کَیْفَ یَشاءُ. ثُمَّ کانَ عَلَی مُقَدِّمَةِ ذیالْقَرْنَیْنِ وَ شَرِبَ مِنَ الْماءِ الَّذی مَنْ شَرِبَ مِنْهُ بَقیَ إلَی الصَّیْحَةِ.» قالَ: «فَخَرَجَ مِنْ مَدینَةِ أبیهِ، رَجُلانِ فی تِجارَةٍ فی الْبَحْرِ حَتَّی وَقَعا فی جَزیرَةٍ مِنْ جَزائِرِ الْبَحْرِ. فَوَجَدا فیها الْخَضِرَj قائِماً یُصَلّی. فَلَمّا انْتَقَلَ دَعاهُما، فَسَألَهُما عَنْ خَبَرِهِما، فَأخْبَراهُ. فَقالَ لَهُما: «هَلْ تَکْتُمانِ عَلَی أمْری إنْ رَدَدْتُکُما فی یَوْمِکُما هَذا إلَی مَنازِلِکُما؟» فَقالا: «نَعَمْ!» فَنَوَی أحَدُهُما أنْ یَکْتُمَ أمْرَهُ وَ نَوَی الْآخَرُ إنْ یَرُدَّهُ إلَی مَنْزِلِهِ أخْبَرَ أباهُ بِخَبَرِهِ. فَدَعا الْخَضِرُ سَحابَةً وَ قالَ لَها: «احْمِلی هَذَیْنِ إلَی مَنازِلِهِما.» فَحَمَلَتْهُما السَّحابَةُ، حَتَّی وَضَعَتْهُما فی بَلَدِهِما مِنْ یَوْمِهِما. فَکَتَمَ أحَدُهُما أمْرَهُ وَ ذَهَبَ الْآخَرُ إلَی الْمَلِکِ، فَأخْبَرَهُ بِخَبَرِهِ. فَقالَ لَهُ الْمَلِکُ: «مَنْ یَشْهَدُ لَکَ بِذَلِکَ؟» قالَ: «فُلانٌ التّاجِرُ.» فَدَلَّ عَلَی صاحِبِهِ. فَبَعَثَ الْمَلِکُ إلَیْهِ، فَلَمّا حَضَرَ، أنْکَرَهُ وَ أنْکَرَ مَعْرِفَةَ صاحِبِهِ.» فَقالَ لَهُ الْأوَّلُ: «أیُّها الْمَلِکُ! ابْعَثْ مَعی خَیْلاً إلَی هَذِهِ الْجَزیرَةِ وَ احْبِسْ هَذا حَتَّی آتیَکَ بِابْنِکَ.» فَبَعَثَ مَعَهُ خَیْلاً، فَلَمْ یَجِدوهُ. فَأطْلَقَ عَنِ الرَّجُلِ الَّذی کَتَمَ عَلَیْهِ. ثُمَّ إنَّ الْقَوْمَ عَمِلوا بِالْمَعاصی، فَأهْلَکَهُمُ اللهُ وَ جَعَلَ مَدینَتَهُمْ، عالیَها سافِلَها وَ ابْتَدَرَتِ الْجاریَةُ الَّتی کَتَمَتْ عَلَیْهِ أمْرَهُ وَ الرَّجُلُ الَّذی کَتَمَ عَلَیْهِ، کُلُّ واحِدٍ مِنْهُما ناحیَةً مِنَ الْمَدینَةِ. فَلَمّا أصْبَحا الْتَقَیا، فَأخْبَرَ کُلُّ واحِدٍ مِنْها صاحِبَهُ بِخَبَرِهِ. فَقالا: «ما نَجَوْنا إلّا بِذَلِکَ. فَآمَنا بِرَبِّ الْخَضِرِ» وَ حَسُنَ إیمانُهُما وَ تَزَوَّجَ بِها الرَّجُلُ وَ وَقَعا إلَی مَمْلَکَةِ مَلِکٍ آخَرَ وَ تَوَصَّلَتِ الْمَرْأةُ إلَی بَیْتِ الْمَلِکِ وَ کانَتْ تُزَیِّنُ بِنْتَ الْمَلِکِ. فَبَیْنَما هی تَمْشُطُها یَوْماً، إذْ سَقَطَ مِنْ یَدِها الْمَشْطُ. فَقالَتْ: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.» فَقالَتْ لَها بِنْتُ الْمَلِکِ: «ما هَذِهِ الْکَلِمَةُ؟» فَقالَتْ لَها: «إنَّ لی إلَهاً تَجْری الْأُمورُ کُلُّها بِحَوْلِهِ وَ قُوَّتِهِ.» فَقالَتْ لَها بِنْتُ الْمَلِکِ: «أ لَکِ إلَهٌ غَیْرُ أبی؟» قالَتْ: «نَعَمْ! وَ هُوَ إلَهُکَ وَ إلَهُ أبیکَ.» فَدَخَلَتْ بِنْتُ الْمَلِکِ عَلَی أبیها، فَأخْبَرَتْ أباها ما سَمِعَتْ مِنْ هَذِهِ الْمَرْأةِ. فَدَعاها الْمَلِکُ، فَسَألَها عَنْ خَبَرِها، فَأخْبَرَتْهُ. فَقالَ لَها: «مَنْ عَلَی دینِکَ؟» قالَتْ: «زَوْجی وَ وُلْدی.» فَدَعاهُما الْمَلِکُ، فَأمَرَهُما بِالرُّجوعِ عَنِ التَّوْحیدِ، فَأبَوْا عَنْ ذَلِکَ. فَدَعا بِمِرْجَلٍ مِنْ ماءٍ، فَأسْخَنَهُ وَ ألْقاهُمْ فیهِ. فَأدْخَلَهُمْ بَیْتاً وَ هَدَمَ عَلَیْهِمُ الْبَیْتَ. فَقالَ جَبْرَئیلُ لِرَسولِ اللهِp: «فَهَذِهِ الرّائِحَةُ الَّتی شَمِمْتَها مِنْ ذَلِکَ الْبَیْتِ.»»
* ترجمه:
از ابوعبدالله (امام صادق)j روایت شده است که فرمودند: «هنگامی که پیامبر به آسمان معراج فرمودند، بویی را مانند بوی مشک تند استشمام کردند. از جبرئیلj درباره آن سؤال کردند. ایشان را خبر داد که آن بو از خانهای خارج میشود که در آن گروهی آن قدر درباره الله شکنجه دیدند که مردند. سپس (جبرئیل) به ایشان گفت: «خضر از فرزندان پادشاهان بود. پس به الله ایمان آورد و در اتاقی در خانه پدرش خلوت گزید و الله را عبادت میکرد. پدرش غیر او فرزندی نداشت. به پدرش گفتند: «او را همسری بدهد، باشد که الله او را فرزندی عطا کند که پادشاهی در او و فرزندانش بماند.» پس دختر باکرهای را به ازدواج او درآورد و نزد او فرستاد، اما خضر به او توجه نمیکرد. روز دوم (خضرj) به او گفت: «آیا بر مطلب من رازدار خواهی بود؟» دختر گفت: «آری!» (خضر) به او گفت: «اگر پدرم از تو سؤال کرد که آیا آنچه مردان را با زنان است با تو داشتهام، بگو: «آری!»» پس هنگامی که پادشاه از دختر سؤال کرد، پاسخ داد: «آری!». مردم به او اشاره کردند که زنان را امر کن تا در این باره کنکاش کنند (که آیا راست گفته یا نه؟). امر به این کار کرد و نتیجه این شد که گفتند: «ای پادشاه! بیتجربهای را به بیتجربهای همسردادهای. زن بیوهای را همسر او کن.» پس او را همسر داد. زمانی که به خضر وارد شد، از او سؤال کرد: «آیا کار او را رازدار است؟» گفت: «آری!» پس هنگامی که پادشاه از او سؤال کرد، گفت: «ای پادشاه! پسر تو زن است، آیا زن از زن فرزنددار میشود؟!» (پادشاه) از او (یعنی فرزندش، خضر) غضبناک شد و امر کرد که در را بر او ببندند، پس بستند. پس چون رو سوم شد، مهربانی پدری او تحریک کرد و دستور به باز کردن در داد، اما او را در آن نیافت و الله قدرتی به او عطا کرد که هر آنچه میخواهد تصور کند. سپس او را پیشقراول ذوالقرنین قرار داد و از آبی نوشاند که هر که از آن نوشد تا صیحه باقی میماند.»» (جبرئیل یا امامc) فرمودند: «دو مرد از شهر پدرش برای تجارت به دریا رفتند تا در جزیرهای از جزایر دریا رسیدند. پس خضر را در آن دیدند که ایستاده است و نماز میخواند. هنگامی که (از نماز) فارغ شد، آن دو را خواست و دربارهشان سؤال کرد و آن دو پاسخ دادند. پس به آن دو گفت: «آیا همین امروز شما را به خانههایتان برگردانم، از کار من رازداری میکنید؟» گفتند: «آری!» اما یکی از آن دو در نظر داشت که رازدار کار او باشد و دیگری در نظر داشت که اگر به خانهاش برگردد، پدرش را از خبر او باخبر نماید. پس خضر ابری خواست و به او گفت: «این دو را به خانههایشان حمل کن.» پس آن ابر آن دو را حمل کرد و همان روزشان در شهرشان قرار داد. پس یکی از آن دو رازدار کار او بود، اما دیگری نزد پادشاه رفت و او را مطلع کرد. پادشاه به او گفت: «چه کسی شاهد تو بر این موضوع است؟» گفت: «فلان تاجر» و او را به همسفر خود راهنمایی کرد. پس پادشاه نزد او فرستاد. پس زمانی که آمد هم ماجرا را انکار کرد و هم شناختن همسفر خود را. اولی گفت: «ای پادشاه! با من گروهی را به این جزیره بفرست و او را زندانی کن تا من با فرزندت نزد تو برگردم.» پس گروهی را با وی فرستاد، اما او را نیافتند. پس آن مردی را که رازدار بود، آزاد کردند. پس آن قوم مرتکب گناهانی شدند و الله آنها را هلاک کرد و شهرشان را زیر و رو کرد. آن دختری که کار او (یعنی خضر) را رازداری کرده بود و آن مردی که رازدار او بود، هر کدامشان به گوشهای از شهر پناه بردند. پس صبحهنگام یکدیگر را یافتند و هر کدام از آنها دیگری را از ماجرا آگاه کرد و گفتند: «ما نجات نیافتیم مگر به این (رازداری). پس به خدای خضر ایمان آوردیم.» و ایمانشان را نیکو گرداندند و آن مرد، زن را به ازدواج خود در آورد و به سرزمین پادشاه دیگری رفتند و آن زن به دربار پادشاه متصل شد و دختر پادشاه را زینت میکرد. روزی که مشغول شانه زدن او بود، هنگامی که شانه از دستش افتاد گفت: «لا حول و لا قوة إلا بالله». (دختر پادشاه) گفت: «این چه عبارتی بود؟» به او گفت: «من خدایی دارم که همه کارها به حول و قوه او جریان دارد.» دختر پادشاه به او گفت: «آیا غیر از پدر من خدای دیگری داری؟» گفت: «آری! او خدای تو و خدای پدر تو است.» پس دختر پادشاه نزد پدرش رفت و پدرش را از آنچه از این زن شنیده بود، آگاه کرد. پس پادشاه او را خواست و از ماجرا سؤال کرد. پس او را آگاه نمود. (پادشاه) به او گفت: «چه کسی بر دین تو است؟» گفت: «همسرم و فرزندم.» پادشاه آن دو را خواست و امرشان کرد که از توحید بازگردند اما آن دو خودداری نمودند. پس دیگی از آب خواست و آن را داغ نمود و آنها را در آن انداخت و آنها را در خانهای نهاد و خانه را بر آنها خراب کرد.» پس جبرئیل به رسول اللهp گفت: «این بویی که استشمام کردی از آن خانه است.»»
* بررسی سندی:
پیش از این درباره تفسیرالقمی صحبت کردیم و عرض شد که حقیر به جهت مجهول بودن نویسنده یا بهتر است بگوییم نامعلوم بودن نویسندگان متعدد آن، به این تفسیر اعتماد ندارم.
اما با فرض اینکه به اصل این کتاب اعتماد کنیم، باز نمیتوانیم این حدیث را معتبر بدانیم، چرا که متن آن به صراحت نشان از جعلی بودن آن دارد و بایئ بگوییم هر چند علی بن ابراهیم و پدرش، هر دو از ثقات هستند، اما یوسف بن ابیحماد، علی التحقیق، از جاعلان حدیث است.
* شرح:
در این حدیث که بیشتر شبیه داستانهای مادربزرگها، برگرفته از داستانهای هزار و یک شب و نیز قصههای نقالان کولی و رهگذر قهوهخانههای قدیم است، تنها اشاره گذرایی به ذوالقرنین شده و بیشتر به قصهپردازی پیرامون خضرj پرداخته است که ما فقط به جهت کامل شدن بحث آن را روایت کردیم.
در این حدیث تهجدی تبلیغ شده است که مورد نظر اسلام نیست که در خوشبینانهترین حالت ممکن، باید گفت که جاعل آن برای بیان اهمیت و ارج و قرب رازداری و پایمردی بر توحید که البته کارهای بسیار شایستهای است، دست به قصهپردازی زده و علاوه بر اینکه بارها دروغ را تبلیغ و تحسین کرده است، بندهای از بندگان صالح الله تعالی، مانند حضرت خضرj را هم به دروغگویی و تشویق به دروغگویی متهم نموده است.
اشکالات دیگری نیز بر این متن مضطرب وجود دارد که احتمالا خودتان متوجه آن شدهاید و به جهت خارج بودن از بحث مورد نظر، از بررسی آن خودداری میکنیم.
و صلی الله علی محمد و آله