$
امشب هم دو حدیث دیگر را که البته غیر معتبر است روایت و بررسی میکنیم.
* ذوالقرنین و قومی از بنی اسرائیل
۲۸/۲۸ (…)- الأمالی للصدوق (ص ۱۷۰): حدثنا محمد بن هارون الزنجانی قال حدثنا معاذ بن المثنی العنبری قال حدثنا عبدالله بن أسماء قال حدثنا جویرة عن سفیان عن منصور عن أبیوائل عَنْ وَهْبٍ قالَ: «وَجَدْتُ فی بَعْضِ کُتُبِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ أنَّ ذاالْقَرْنَیْنِ لَمّا فَرَغَ مِنْ عَمَلِ السَّدِّ، انْطَلَقَ عَلَی وَجْهِهِ. فَبَیْنا هُوَ یَسیرُ وَ جُنودُهُ إذْ مَرَّ عَلَی شَیْخٍ یُصَلَّی. فَوَقَفَ عَلَیْهِ بِجُنودِهِ حَتَّی انْصَرَفَ مِنْ صَلاتِهِ. فَقالَ لَهُ ذوالْقَرْنَیْنِ: «کَیْفَ لَمْ یُرَوِّعْکَ ما حَضَرَکَ مِنْ جُنودی؟» قالَ: «کُنْتُ أُناجی مَنْ هُوَ أکْثَرُ جُنوداً مِنْکَ وَ أعَزُّ سُلْطاناً وَ أشَدُّ قُوَّةً وَ لَوْ صَرَفْتُ وَجْهی إلَیْکَ، لَمْ أُدْرِکْ حاجَتی قِبَلَهُ.» فَقالَ لَهُ ذوالْقَرْنَیْنِ: «هَلْ لَکَ فی أنْ تَنْطَلِقَ مَعی، فَأُواسیَکَ بِنَفْسی وَ أسْتَعینَ بِکَ عَلَی بَعْضِ أمْری؟» قالَ: «نَعَمْ! إنْ ضَمِنْتَ لی أرْبَعَ خِصالٍ. نَعیماً لا یَزولُ وَ صِحَّةً لا سُقْمَ فیها وَ شَباباً لا هَرَمَ فیهِ وَ حَیاةً لا مَوْتَ فیها.» فَقالَ لَهُ ذوالْقَرْنَیْنِ: «وَ أیُّ مَخْلوقٍ یَقْدِرُ عَلَی هَذِهِ الْخِصالِ؟» فَقالَ الشَّیْخُ: «فَإنَّی مَعَ مَنْ یَقْدِرُ عَلَیْها وَ یَمْلِکُها وَ إیّاکَ.» ثُمَّ مَرَّ بِرَجُلٍ عالِمٍ، فَقالَ لِذیالْقَرْنَیْنِ: «أخْبِرْنی عَنْ شَیْئَیْنِ مُنْذُ خَلَقَهُما اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ قائِمَیْنِ وَ عَنْ شَیْئَیْنِ جاریَیْنِ وَ شَیْئَیْنِ مُخْتَلِفَیْنِ وَ شَیْئَیْنِ مُتَباغِضَیْنِ.» فَقالَ لَهُ ذوالْقَرْنَیْنِ: «أمّا الشَّیْئانِ الْقائِمانِ، فالسَّماواتُ وَ الْأرْضُ وَ أمّا الشَّیْئانِ الْجاریانِ، فالشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ أمّا الشَّیْئانِ الْمُخْتَلِفانِ، فاللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ أمّا الشَّیْئانِ الْمُتَباغِضانِ، فالْمَوْتُ وَ الْحَیاةُ.» فَقالَ: «انْطَلِقْ! فَإنَّکَ عالِمٌ.» فانْطَلَقَ ذوالْقَرْنَیْنِ یَسیرُ فی الْبِلادِ حَتَّی مَرَّ بِشَیْخٍ یُقَلِّبُ جَماجِمَ الْمَوْتَی. فَوَقَفَ عَلَیهِ بِجُنودِهِ، فَقالَ لَهُ: «أخْبِرْنی أیُّها الشَّیْخُ! لِأیِّ شَیْءٍ تُقَلِّبُ هَذِهِ الْجَماجِمَ؟» قالَ: «لِأعْرِفَ الشَّریفَ مِنَ الْوَضیعِ وَ الْغَنی مِنَ الْفَقیرِ، فَما عَرَفْتُ وَ إنّی لَأُقَلِّبُها مُنْذُ عِشْرینَ سَنَةً.». فانْطَلَقَ ذوالْقَرْنَیْنِ وَ تَرَکَهُ وَ قالَ: «ما عَنَیْتَ بِهَذا أحَداً غَیْری.» فَبَیْنا هُوَ یَسیرُ إذْ وَقَعَ عَلَی الْأُمَّةِ الْعالِمَةِ (الْعادِلَةِ) مِنْ قَوْمِ موسَی، الَّذینَ «یَهْدونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلونَ». فَلَمّا رَآهُمْ، قالَ لَهُمْ: «أیُّها الْقَوْمُ! أخْبِرونی بِخَبَرِکُمْ، فَإنّی قَدْ دُرْتُ الْأرْضَ شَرْقَها وَ غَرْبَها وَ بَرَّها وَ بَحْرَها وَ سَهْلَها وَ جَبَلَها وَ نورَها وَ ظُلْمَتَها، فَلَمْ ألْقَ مِثْلَکُمْ. فَأخْبِرونی ما بالُ قُبورِ مَوْتاکُمْ عَلَی أبْوابِ بُیوتِکُمْ؟» قالوا: «فَعَلْنا ذَلِکَ، لِئَلّا نَنْسَی الْمَوْتَ وَ لا یَخْرُجَ ذِکْرُهُ مِنْ قُلوبِنا.» قالَ: «فَما بالُ بُیوتِکُمْ لَیْسَ عَلَیْها أبْوابٌ؟» قالوا: «لَیْسَ فینا لِصٌّ وَ لا ظَنینٌ وَ لَیْسَ فینا إلّا أمینٌ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لَیْسَ عَلَیْکُمْ أُمَراءُ؟» قالوا: «لا نَتَظالَمُ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لَیْسَ بَیْنَکُمْ حُکّامٌ؟» قالوا: «لا نَخْتَصِمُ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لَیْسَ فیکُمْ مُلوکٌ؟» قالوا: «لا نَتَکاثَرُ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا تَتَفاضَلونَ وَ لا تَتَفاوَتونَ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا مُتَواسونَ مُتَراحِمونَ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا تَتَنازَعونَ وَ لا تَخْتَلِفونَ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أُلْفَةِ قُلوبِنا وَ صَلاحِ ذاتِ بَیْنِنا.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا تَسْتَبونَ وَ لا تَقْتُلونَ (تُقْتَلونَ)؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا غَلَبْنا طَبائِعَنا بِالْعَزْمِ وَ سَبَیْنا (سُسْنا) أنْفُسَنا بِالْحِلْمِ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ کَلِمَتُکُمْ واحِدَةٌ وَ طَریقَتُکُمْ مُسْتَقیمَةٌ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا لا نَتَکاذَبُ وَ لا نَتَخادَعُ وَ لا یَغْتابُ بَعْضُنا بَعْضاً.» قالَ: «فَأخْبِرونی لِمَ لَیْسَ فیکُمْ مِسْکینٌ وَ لا فَقیرٌ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا نَقْسِمُ بِالسَّویَّةِ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لَیْسَ فیکُمْ فَظٌّ وَ لا غَلیظٌ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ الذُّلِّ وَ التَّواضُعِ.» قالَ: «فَلِمَ جَعَلَکُمُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ أطْوَلَ النّاسِ أعْماراً؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا نَتَعاطَی الْحَقَّ وَ نَحْکُمُ بِالْعَدْلِ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا تُقْحَطونَ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا لا نَغْفَلُ عَنِ الِاسْتِغْفارِ.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا تَحْزَنونَ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا وَطَّنّا أنْفُسَنا عَلَی الْبَلاءِ، فَعَزَّینا أنْفُسَنا.» قالَ: «فَما بالُکُمْ لا یُصیبُکُمُ الْآفاتُ؟» قالوا: «مِنْ قِبَلِ أنّا لا نَتَوَکَّلُ عَلَی غَیْرِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لا نَسْتَمْطِرُ بِالْأنْواءِ وَ النُّجومِ.» قالَ: «فَحَدِّثونی أیُّها الْقَوْمُ! هَکَذا وَجَدْتُمْ آباءَکُمْ یَفْعَلونَ؟» قالوا: «وَجَدْنا آباءَنا یَرْحَمونَ مِسْکینَهُمْ وَ یُواسونَ فَقیرَهُمْ وَ یَعْفونَ عَمَّنْ ظَلَمَهُمْ وَ یُحْسِنونَ إلَی مَنْ أساءَ إلَیْهِمْ وَ یَسْتَغْفِرونَ لِمُسیئِهِمْ وَ یَصِلونَ أرْحامَهُمْ وَ یُؤَدّونَ أمانَتَهُمْ وَ یَصْدُقونَ وَ لا یَکْذِبونَ. فَأصْلَحَ اللهُ لَهُمْ بِذَلِکَ أمْرَهُمْ.» فَأقامَ عِنْدَهُمْ ذوالْقَرْنَیْنِ حَتَّی قُبِضَ وَ کانَ لَهُ خَمْسُمِائَةِ عامٍ.»
* ترجمه:
نقل شده است که وهب بن منبه گفت: «در بعضی از کتب الله عز و جل یافتم هنگامی که چون ذوالقرنین از کار سد فارغ شد، به سمت جلو حرکت کرد. در مسیری که او و سپاهیانش حرکت میکردند، به مرد میانسالی رسید که نماز میخواند. پس با سپاهیانش بر او توقف کرد تا از نمازش فارغ شد. پس ذوالقرنین به او گفت: «چگونه است که از سپاه من نزد خودت نترسیدی؟» گفت: «با کسی نجوا میکردم که لشکرش بیشتر و سلطنتش عزیزتر و نیرویش شدیدتر از تو است و اگر رویم را به سوی تو میکردم، حاجتم را از او نمیگرفتم.» پس ذوالقرنین به او گفت: «آیا برای تو (ممکن) است که همراه من باشی تا جان خود را از تو دریغ نکنم و به واسطه تو در بعضی از کارهایم کمک بگیرم؟» گفت: «آری! (البته) اگر چهار خصلت را برای من تضمین کنی. نعمت بیزوال و صحتی که در آن درد نباشد و جوانی که در آن پیری نباشد و زندگانی که در آن مرگ نباشد.» ذوالقرنین به او گفت: «و کدام مخلوقی توانایی بر این خصال دارد؟» پس شیخ گفت: «پس به یقین من با کسی هستم که بر آنها قادر است و مالک آنها خود تو است.» سپس (ذوالقرنین) بر فرد عالمی گذشت. پس او به ذوالقرنین گفت: «مرا آگاه کن از دو چیزی که از زمانی که الله عز و جل آن دو را خلق کرد، برپا هستند و از دو چیزی که (همچنان) در جریان هستند و از دو چیزی که مختلف هم هستند و از دو چیزی که دشمن یکدیگر هستد.» پس ذوالقرنین به او گفت: «اما دو چیزی که (همچنان) پا بر جا هستند، آسمان و زمین است و و اما دو چیزی که (همچنان) جاری هستند، خورشید و ماه است و اما دو چیزی که پی در پی هم هستند، روز و شب است و اما دو چیزی که دشمن یکدیگر هستند، مرگ و حیات است.» (آن مرد) گفت: «برو که تو دانا هستی.» پس ذوالقرنین به سیرش در سرزمینها ادامه داد تا به شیخی عبور کرد که جمجمه مردگان را زیر و رو میکرد. با سپاهیانش بر او توقف کرد. پس به او گفت: «ای شیخ! آگاهم کن که برای چه این جمجمهها را زیر و رو میکنی؟» (آن فرد) گفت: «برای آنکه شریف را از غیر شریف و دارا را از ندار بشناسم. پس نشناختم در حالی که بیست سال است که من آنها را زیر و رو میکنم.» پس ذوالقرنین حرکت کرد و از او گذشت و گفت: «با این حال، کسی جز من را مورد نظر نداشتی.». ذوالقرنین در مسیر خود به امتی عالم (عادل) از قوم موسیj برخورد کرد که «به حق راهنمایی میکنند و عدالت میورزند.». پس هنگامی که آنها را دید، به ایشان گفت: «ای قوم! مرا از وضع خود آگاه کنید که من زمین، شرق و غربش و خشکی و دریایش و دشت و کوهش و نور و ظلماتش را گشتم، اما مانند شما ملاقات نکردم. پس آگاه کنید مرا که قبرهای مردگان شما بر در خانههایتان است؟» گفتند: «آن را انجام دادیم بلکه مرگ را فراموش نکنیم و یاد آن از قلبمان خارج نمیشود.» گفت: «پس چرا خانههای شما در ندارد؟» گفتند: «در بین ما دزد و بدگمان نیست و در بین ما نیست مگر فرد قابل امین.» گفت: «چرا بر شما امیرانی نیستند؟» گفتند: «ما ظلم نمیکنیم.» گفت: «چرا بین شما حاکمانی (یعنی قاضیانی) نیست؟» گفتند: «ما خصومت نمیکنیم.» گفت: «چرا بین شما پادشاهان نیستند؟» گفتند: «ما زیادهخواهی نمیکنیم.» گفت: «چرا برتری اختلافی و تفاوت ندارید؟» گفتند: «به جهت آنکه مشارکت در حزن (و سختی) میکنیم وترحم مینماییم.» گفت: «چرا شما منازعه و اختلاف نمیکنید؟» گفتند: «به جهت الفت قلبهایمان و اصلاح امور بینمان.» گفت: «چرا دشنام ندهید و ستیزه نکنید؟» گفتند: «به جهت آنکه اراده بر طبعمان غلبه کرده و نفسمان را به بردباری اسیر کردیم.» گفت: «چرا یک قول هستید و راهتان مستقیم است؟» گفتند: «به جهت آنکه دروغ نمیگوییم و فریب نمیدهیم و بعضی از ما بعض دیگر را بدگویی نمیکند.» گفت: «آگاهم کنید که چرا بین شما مسکین و فقیر نیست؟» گفتند: «به آن جهت که ما بالسویه تقسیم میکنیم.» گفت: «چرا بین شما بدخلق و سختگیر نیست؟» گفتند: «به جهت فروتنی و تواضع.» گفت: «چرا الله عز و جل عمر شما را طولانی قرار داده است؟» گفتند: «به جهت آنکه ما به حق رفتار میکنیم و به حق حکم مینماییم.» گفت: «چرا قحطی ندارید؟» گفتند: «به جهت آنکه ما از استغفار غفلت نمیکنیم.» گفت: «چرا اندوهگین نمیشوید؟» گفتند: «به جهت آنکه ما خود را به بلا آماده کردیم، پس خویش را (به آن) تسلیت دادیم.» گفت: «چرا آفات به شما نمیرسد؟» گفتند: «به جهت آنکه ما بر غیر الله عز و جل توکل نمیکنیم و به طلوعها و ستارگان طلب باران نمیکنیم.» گفت: «ای قوم! برایم بازگو کنید که پدرانتان را (نیز) دریافتید که اینگونه عمل میکنند؟» گفتند: «پدرانمان را دریافتیم که به مسکینشان ترحم میکنند و فقیرشان را همدردی میکنند و کسی از ایشان را که ظلم کرد، عفو میکنند و نیکی میکنند به کسی که به آنها بدی کند و برای گناه او استغفار میکنند و صله رحم میکنند و امانتها را باز می گردانند و صدقه میدهند و دروغ نمیگویند. پس الله به این واسطه کار آنها را اصلاح کرد.» پس ذوالقرنین تا زنده بود، از نزد آنها بر نخواست در حالی که پانصد سال داشت. »
* بررسی سندی:
شبیه این روایت را شیخ صدوق با اندک تفاوتی در متن، در علل الشرائع (ج ۲، ص ۴۷۲) نیز روایت کرده است.
محمد بن هارون در بعضی از نسخ الزنجانی و در بعض دیگر الریحانی ثبت شده است که در کتب رجالی مجهول است، اما بر مبنای ما، علی الحساب به واسطه شیخ صدوق توثیق میشود.
جویریة عن سفیان عن منصور نیز در نسخ مختلف به شکلهای مختلفی ثبت شده است. مانند جویریه بن سفیان عن منصور یا جویریه عن سفیان بن منصور که به هر حال چه یک نفر باشد و چه دو یا سه نفر در زمره مجهولین هستند.
اما مهمتر از همه، وهب یا همان وهب بن منبه است که از جاعلان مشهور حدیث است. او هم مانند بعضی دیگر از هم مسلکان خود، مطالبی را بر اساس اسطورههای گذشتگان، اسرائیلیات و حتی مطالب خودساخته بیان میکرده است. متأسفانه روایات او بر خلاف روایات ابوهریره که به ندرت در کتب مکتب اهل بیتb وارد شده، کمابیش در کتب ما دیده میشود.
خلاصه آنکه سند این حدیث آنچنان مخدوش است که نمیتوان به آن اعتماد کرد. البته ناگفته نماند که اگر طریق این گزارش، تا وهب بپذیریم، معلوم میشود که خود او اعتراف دارد که مطلب را از یکی کتب الله نقل میکند و نَه از قرآن، یا معصوم مورد نظر مکتب ما. حالا این کتاب الله چه بوده که الآن نیست، خودش جای تأمل دارد.
* شرح:
گفتیم پر واضح است که بر اساس تصریح خود روایت، این اطلاعات از قرآن، حضرت رسول اللهp یا معصوم دیگری نیست بلکه به ادعای راوی، آن را در کتابی که ادعا میکند از کتب آسمانی است نقل کرده است.
هر چند مطالب اخلاقی مهمی در این روایت بیان شده است که محل تأمل است و باید به آنها توجه داشت، اما با توجه به سؤالها و جوابهای بین ذوالقرنین و قومی که ادعا شده است از بنیاسرائیل بودهاند و نیز سخنی که آن قوم درباره پدران خود میگویند، بعید نیست که این روایت از جعلیات یهود برای موجه نشان دادن و فضیلت خاص و منحصر به فردی از اقوامی از بنیاسرائیل باشد که این موضوع با توجه به شخصیت وهب بن منبه قابل قبول است.
فعلا همین مقدار داشته باشید تا شبیه این حدیث را به صورت کاملتر در آینده روایت کنم.
* ذوالقرنین رومی بود
۲۹/۲۹ (…)- قصص الأنبیاء للراوندی (ص ۲۹۳): و عن ابن بابویه حدثنا عبدالله بن حامد حدثنا أبوبکر محمد بن جعفر حدثنا عبدالله بن أحمد بن إبراهیم العبدی حدثنا عمرو بن حصین الباهلی حدثنا عن عمر بن مسلم العبدی حدثنا عبدالرحمن بن زیاد حدثنا مسلم بن یسار قالَ قالَ أبوعُقْبَةَ الْأنْصاری: «کُنْتُ فی خِدْمَةِ رَسولِ اللهِp. فَجاءَ نَفَرٌ مِنَ الْیَهودِ، فَقالوا لی: «اسْتَأْذِنْ لَنا عَلَی مُحَمَّدٍ.» فَأخْبَرْتُهُ. فَدَخَلوا عَلَیْهِ، فَقالوا: «أخْبِرْنا عَمّا جِئْنا نَسْألُکَ عَنْهُ.» قالَ: «جِئْتُمونی تَسْألونَنی عَنْ ذیالْقَرْنَیْنِ.» قالوا: «نَعَمْ!» فَقالَ: «کانَ غُلاماً مِنْ أهْلِ الرّومِ، ناصِحاً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، فَأحَبَّهُ اللهُ وَ مَلَکَ الْأرْضَ. فَسارَ حَتَّی أتَی مَغْرِبَ الشَّمْسِ. ثُمَّ سارَ إلَی مَطْلِعِها. ثُمَّ سارَ إلَی جَبَلِ یَأْجوجَ وَ مَأْجوجَ، فَبَنَی فیها السَّدَّ.» قالوا: «نَشْهَدُ أنَّ هَذا شَأْنُهُ وَ أنَّهُ لَفی التَّوْراةِ.»»
* ترجمه:
ابوعقبه الانصاری روایت کرده است: «نزد رسول اللهp بودم. پس تعدادی از یهود آمدند و به من گفتند: «برای محمد نزد ما اجازه (ورود) بگیر.» پس او را خبر کردم. پس ایشان وارد شدند و گفتند: «ما را آگاه کن که نزد تو آمدهایم تا چه چیزی از تو بپرسیم.» (در جواب) فرمودند: «نزد من آمدهاید تا از من درباره ذوالقرنین سؤال کنید.» گفتند: «آری!» فرمودند: «جوانی از اهل روم بود که به خاطر الله عز و جل خیرخواهی کرد، پس الله او را دوست داشت و زمین را پادشاهی کرد. پس رفت تا به مغرب خورشید رسید. سپس به محل طلوع آن رفت. سپس به کوه یأجوج و مأجوج رفت، پس سدی در آن بنا کرد.» گفتند: «شهادت میدهیم که این شأن آن است و به یقین قطعاً در تورات هست.»»
* بررسی سندی:
این حدیث نیز مانند حدیث ۱۵/۱۵ و ۲۷/۲۷ در کتب فعلی شیخ صدوق موجود نبوده و قطب راوندی، اولین و آخرین راوی اولیه آن است، لذا سخن همان است که ذیل دو حدیث مذکور عرض کردم.
دیگر اینکه همه رجال موجود در سند این حدیث از مجهولین هستند و لذا اگر کسی بخواهد به سخن قطب راوندی هم اعتماد کند و این حدیث را از شیخ صدوق بداند، باز انتساب این ماجرا به ابوعقبه الانصاری و حضرت رسول اللهp معتبر نیست که بخواهد آن را مبنا قرار دهد.
* شرح:
بسیاری از مطالب این حدیث بنا بر آیات قرآن و روایات معتبری که خواهیم دید، درست است، اما بارها عرض شد که صرف وجود عباراتی صحیح در یک روایت، نمیتواند دلیلی بر صحت سایر عبارات آن باشد، چرا که بعید نیست افراد ضعیف یا جاعل حدیث برای اعتبار بخشیدن به مطالب کذب خود، آن را در بین مطالب متعدد درست مخفی کنند.
اما اگر کسی بخواهد به این حدیث اعتماد کند، ویژگی مهمی از او را بیان میکند و آن اینکه او رومی بود و این مورد میتواند بسیاری از گزینههای تاریخی برای او را کنار بزند، اما همانگونه که عرض شد، از آنجایی که این حدیث معتبر نیست، نمیتوان آن را مبنا قرار داد.
و صلی اللهعلی محمد و آله