$


کیستی ذوالقرنین - جلسه ۳۲ (تفسیر آیات ۸۳ تا ۹۹ سوره کهف)

$

جلسه قبل، درباره پادشاهان تبع، شین‌هوانگ‌تی و فریدون صحبت کردیم و دیدیم که این‌ها هم ذوالقرنین نیست. امشب هم بحث موارد جدیدی را بررسی خواهیم کرد.

* اسکندر مقدونی:

این گزینه، تا چند دهه قبل، پر طرف‌دارترین مصداق برای ذوالقرنین بود. در بسیاری از کتب تفسیری قرون اولیه تا قرن حاضر، چه تفاسیر شیعه و چه سنی، در بسیاری از کتاب‌های تاریخی و ادبی در قرن‌های متمادی، اگر درباره کیستی ذوالقرنین سخن گفته شده است، او را اسکندر دانسته‌اند. حتی ذوالقرنین بودن اسکندر از کتاب‌های تفسیر و تاریخ و شعر و ادب هم فراتر رفته و در کتاب‌های فلسفی هم وارد شده است. ابن سینا در کتاب شفا که مهم‌ترین اثر فلسفی او است، اسکندر را ذوالقرنین می‌داند که نزد ارسطو درس خواند. این موضوع، فقط مربوط به کتاب‌های نوشته مسلمانان نیست. در کتاب قاموس کتاب مقدس که حدود یک قرن قبل نوشته شده است، بارها اسکندر را ذوالقرنین معرفی می‌کند. حتی تئودور نلدکه، خاورشناس و قرآن‌پژوه معروف آلمانی در اوایل قرن بیستم هم تلاش کرده او را ذوالقرنین قرآن معرفی کند.

در این‌جا خوب است معرفی اجمالی از او داشته باشیم و بعد ببینیم آیا ما هم او را ذوالقرنین می‌یابیم یا خیر.

الکساندر، الکساندروس، یا همان اسکندر، فرزند فیلیپ دوم، پادشاه مقدونی بود که از غربی‌ترین مناطق سرزمین‌های شناخته شده آن روز تا بخش‌هایی از مناطق شرقی، شمالی و جنوبی را فتح کرد.

او را زاده سال ۳۵۶ پیش از میلاد می‌دانند که تنها حدود ۳۳ سال عمر کرد و در سال ۳۲۳ پیش از میلاد مرد.

محدوده تحت سیطره او را که در مدت بسیار کوتاهی به چنگ آورده بود، شامل یونان و مقدونیه و توابع آن‌ها، سرزمین‌های تحت سیطره روم از غرب و سرزمین‌های تحت حکومت هخامنشیان از شرق، آسیای صغیر و شاید کمی بالاتر از آن از شمال و بخش‌هایی از شمال آفریقا تا جنوب ایران و پاکستان و بخشی از جنوب هند فعلی در جنوب دانسته‌اند. حتی بعضی افراد لشگرکشی‌های او را تا چین هم دانسته‌اند، اما بر اساس شواهد تاریخی معتبر، او از ادامه حرکت به سمت هند منصرف شد و برگشت تا به عربستان حمله کند که پیش از این حمله از دنیا رفت.

او مشهور به اسکندر مقدونی است، اما از آن‌جایی که مقدونیه، صدها سال جزئی از سرزمین روم بوده است، او را اسکندر رومی هم گفته‌اند.

کشورگشایی‌های او، چنان خاص، سریع و گسترده بوده که شاید بیش از هر پادشاه تاریخی، با افسانه در آمیخته است.

از آن جایی که قضاوت افراد و اقوام مختلف، درباره افراد، بر اساس تمایلات درونی و منافع مورد نظرشان است، درباره او هم دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد. این تنوع قضاوت را ما درباره جهان‌گشایانی مانند کورش بزرگ هخامنشی، چنگیزخان مغول و تیمور لنگ هم می‌بینیم. مردمانی او را قهرمان ملی می‌دانند و یادبودها برایشان می‌سازند و آو را مایه فخر خود می‌شمرند و در مقابل مردمانی آن‌ها مهاجم، جنایت کار و افرادی اهریمنی به حساب می‌آورند. اسکندر هم چنین است، خیلی از مردمان جهان، نسبت به او نظر مثبتی دارند، اما مردمان فلات ایران وضعشان متفاوت است و در دوره‌های مختلف، نظرات متفاوتی داشته‌اند. بر اساس شواهد تاریخی، تا پیش از اسلام و حمله اعراب به این سرزمین، نظر مردمان این سرزمین که تحت حکومت ساسانیان و مغان زردتشتی بودند، نسبت به اسکندر، بسیار منفی بوده و او را گجستک، یا همان ملعون می‌دانستند، اما چند سده بعد از استقرار مسلمانان در این سرزمین، اسکندر در کتاب‌های تاریخی آن دوران، چهره‌ای موجه پیدا نی‌کند و روز به روز بر موجه بودن او افزوده شد، تا جایی که بعضی او را تا مقام اولیاءاللهی بالا برده و بعضی متون او را به صراحت ذوالقرنین معرفی می‌کنند. بعضی هم مانند حکیم فرزانه طوس، فردوسی بزرگ، رسما او را پادشاه مشروع و قانونی ایران به حساب آورد که بعد از دارای فرزند کی‌داراب، پادشاه می‌شود. ایشان درکارها و فضائل اسکندر، ابیات زیادی سرود و در شاه‌نامه قرار داده‌اند که اگر حوصله داشته باشید، مطالعه‌اش جالب است.

جدای از نام او که جسته و گریخته در آثار ادبی و حِکَمی پارسی دیده می‌شود، اسکندرنامه‌ها نوشته شد و در باب احوال او، اقداماتش، فضائلش و حکمت‌هایی که داشته، منظومه‌های مفصلی سروده شد.

این از ایرانیان و مسلمانان، اما سایر ادیان:

بر خلاف زردتشتان که او را فردی اهریمنی می‌دانند و بر این باور هستند که اوستاسوزی عظیمی کرده است و زرتشتیان بسیاری را کشته است ه البته درستی این ادعاها مورد بحث محققان باستان‌شناسی و تاریخ تمدن است، یهودیان نسبت به او نظر موافقی داشتند و گزارشی از درگیری آن‌ها با اسکندر که نیست، هیچ، شواهد و قرائنی وجود دارد که او با آن‌ها مدارا می‌کرده و نسبت به آن‌ها نظر لطف داشته است و مورد تکریم او بوده‌اند. جالب‌تر از همه این‌که معدودی متن مسیحی وجود دارد او را کشورگشایی مسیحی و معتقد به این دین معرفی می‌کند و این در حالی که او بیش از سیصد سال قبل از میلاد مسیح می‌زیسته است و باز جالب‌تر آن‌که در بعضی متون زردتشتی که مربوط به دوره ساسانیان یا شاید قبل از آن است هم او را مسیحی، البته از نوع پلشت و بدکارش معرفی می‌کند که مخالف دین زرتشتی بوده است و به آن و پیروانش آسیب‌ها زده است. در بعضی متون سریانی آمده است که اسکندر خطاب به خدا می‌گوید که تو به من دو شاخ داده‌ای که روی سرم رشد کند، تا بتوانم، شرق و غرب عالم را فتح کنم که در این‌باره بعدا صحبت خواهیم کرد.

منابعی هم وجود دارد که مصریان باستان او فرزند نحت‌هرنِبت یا همان نکت‌نبوی دوم، آخرین فرعون از فراعنه دوره سیم مصر که اصالتا تباری مصری داشت و آخرین فرعون بومی مصر به حساب آید، می‌دانند.

صحبت از اصل و نسب او شد، این را هم بدانید جالب است که در بعضی کتاب‌های پارسی، اسکندر را فرزند پادشاهی ایرانی به نام کی‌داراب، یا همان داراب‌شاه می‌دانند که مادرش، فرزند فیلقوس یا همان فیلیپ بوده است. آمده است که کی‌داراب بعد از جنگی که با فیلقوس داشت، دختر او را به زنی گرفت و این دختر از او باردار شد، اما کی‌داراب از بوی دهان او خوشش نیامد و او را به روم و نزد پدرش، پس فرستاد. دختر آن‌جا متوجه بارداریش شد و او را به دنیا آورد و بزرگ کرد و خلاصه این‌که حمله اسکندر به ایران، به نوعی برای بازپس‌گیری حق سلطنتش بوده که بعد از کی‌داراب به دارا یا همان داریوش، برادر ناتنی کوچک‌ترش رسیده بود.

همه این‌ها، به نوعی حداقل بیانگر دو چیز است. یکی این‌که او یا واقعا شخصیتی خاص بوده یا حداقل قرن‌ها، مردمان چنین تصوری نسبت به او داشته‌اند که با توجه به یافته‌های علمی، گزینه اول قابل قبول است، یعنی جدای از نگاه ما و دیگران به او که مثبت یا منفی است، حداقل جهان‌گشایی بی‌نظیر بوده است که مشابه او از باب کشورگشایی در بازه زمانه بسیار کوتاه، مشابه ندارد. دیگر این‌که تاریخ او برای مخاطبان گذشته، پر از ابهام بوده است و این ابهام، شرایط را افسانه‌سرایی فراهم کرده است. به قول آقای دکتر عریان، علت وجود افسانه‌های بیش‌تر درباره حافظ، نسبت به سعدی و بسیاری دیگر از شاعران، همین‌طور درباره کورش، نسبت به داریوش و بسیاری دیگر از شاهان، همین ابهامات عوام مردم بوده است. ابهامات درباره اسکندر هم در داستان‌سرایی برای او، بی‌تأثیر نبوده است.

به بحث خودمان برگردیم. علی ای حال! آن‌چه بر اساس یافته‌های علمی حاضر،  می‌توان گفت این‌که تطابق ذوالقرنین با کورش، ضمن شباهت های مختصری که دارند، مثلا هر دو رومی هستند، یا نقش‌ها و سکه‌های متعددی از او وجود دارد که به وضوح، شاخ قوچ‌مانندی روی سر او و از این باب لقب «ذوالقرنین»، به معنی صاحب دو شاخ به او می‌چسبد، یا در متون پارسی او را پادشاهی خردمند، فرزانه، مردم‌دار و مانند این‌ها معرفی کرده است، اما قطعا منتفی است که بعضی از آن‌ها را در چند بند عرض می‌کنم. در مورد مردم‌داری و خردمندی او پیش‌نهاد می‌کنم حکایت چهل و یکا از باب اول بوستان را مطالعه بفرمایید.

اما وجوه اختلاف؛

۱- با توجه به گزارش‌های تاریخی، او تا منتها الیه غربی خشکی‌های آن روز را به تصرف خود در آورده بود، اما هیچ مورخی ادعا و اثبات نکرده است که او تا منتها الیه شرقی و کرانه دریا در شرقی‌ترینِ سرزمین‌ها پیش رفته باشد.

۲ – با توجه به شواهد علمی و تاریخی که امروزه داریم، اسکندر مقدونی، نه تنها مردم را به توحید دعوت نمی‌کرده، بلکه اصلاً موحد نبوده است و ظاهراً مانند استادش ارسطو یا همان ارسطاطالیس، معتقد به خدایان متعدد یونانی بوده و یک مشرک به معنای تمام و کمال آن، به حساب می‌آمده است.

۳- هیچ گزارش تاریخی بر این‌که فرق اسکندر مقدونی به هر دلیلی شکافته شده باشد، آن هم دو بار، وجود ندارد، چه برسد به این‌که به خاطر دعوت او به توحید بوده باشد و معلوم است که نقش اسکندر بر روی سکه‌های مقدونی یا سایر نقوش که او را با کلاهی دو پر و بعضاً دو شاخ کشیده‌اند، دلیل بر ذوالقرنین بودن او نیست، چرا که دانستیم معنای قرن در ذوالقرنین، ربطی به شاخ ندارد و به منای فرق سر است.

۴- برای او، هیچ غیبت یا غیبت‌هایی از بین مردم گزارش نشده است، چه برسد به این‌که بخواهد ادعایی درباره قبل یا بعد از شکافته شدن سرش باشد.

۵- هر چند می‌گویند گزارش یوسف فلاوی در قرن اول میلادی دال بر آن است که سدی فلزی را در قفقاز رؤیت کرده که ساخته اسکندر بوده است، اما پیش از این هم عرض شد که این گزارش اصل و فرعش قابل قبول نیست و اگر واقعاً چنین چیزی در گزارش‌های یوسف فلاوی باشد، احتمالاً ترکیبی از شنیده‌های او از مردم و خوانده‌هایش از بعضی کتاب‌ها است. این را هم اضافه کنم که حقیر نتوانستم اصل این مطلب را از نوشته‌های یوسف فلاوی پی‌جویی کنم و حتی باستان‌شناسانی که می‌شناختم، اطلاعاتشان از منابع دست دوم بود.

البته اختلاف‌های دیگری هم هست که فکر کنم همین مقدار کافی باشد. ناگفته نماند که ما در بخش کورش کبیر هم ناچاریم گه‌گداری، سری به اسکندر مقدونی بزنیم.

فقط این را هم اضافه کنم که آن‌چه به جنایت‌ها و خطاکاری‌های اسکندر نسبت می‌دهند، شاید بعضیش درست باشد و بیعضیش نادرست، کما این‌که الآن معلوم شده است آن‌چه درباره تاریخ وایکینگ‌ها، خصوصا وایکینگ‌های غربی گفته‌اند، بخشیش ناشی از پروپاگاندای ضدوایکینگی حکومت‌های اروپای غربی بوده است. یا مثلا یهود، گناهان فاحشی را به انبیای خود نسبت می‌دهند که اگر چنین باشد، آن‌ها اصلا شایستگی نبوت ندارند و ما می‌دانیم که این‌ها تهمت‌هایی است به ساحت انبیای الهی. اتفاقا ما نمونه واقعی این اتهامات نادرست را درباره اسکندر داریم. مثلا آن‌چه درباره آتش‌زدن تخت‌جمشید توسط او که چنان گسترده بوده که باعث نابودی آن شده باشد، تا امروزه معلوم شده است که قطعا نادرست است، چرا که در محدوده تخت‌جمشید، جز یک قسمت بسیار کوچک از کاخ تچر، هیچ نشانی از آتش‌سوزی، آن هم آتش‌سوزی گسترده نیست و این در حالی است که جنس سنگ‌های استفاده شده در تخت جمشید، به گونه‌ای است باید نشانه‌های آتش‌سوزی گسترده و حرارت زیاد را در خود حفظ کند. پس یا اسکندر، اصلا شهری از پایتخت‌های هخامنشیان را آتش نزده است، یا اگر آتش زده است، آن شهر تخت جمشید نبوده است. البته واضح است که این عرض بنده، به عنوان تبرئه او نیست، بلکه قصدم برخورد منصفانه با تاریخ و حتی افراد شرور و خبیث است.

* اسکندر مصری:

ما با تسامح، اسکندری را که ادعا شده اهل اسکندریه بوده است، اسکندر مصری نامیدیم تا او را با اسکندر مقدونی تاریخی جدا کرده باشیم.

ظاهراً این ادعا بر اساس روایات غیر معتبر و مملو از خرافاتی باشد که نمونه آن را در شماره ۳۰/۳۰ عرض کردیم. تعداد این‌ها در منابع مکتب خلفا بیش‌تر است. البته شاید ادعای مصریان باستان درباره او و این‌که فرزند نِکتَ‌نبوی دوم بوده هم در این تصور بی‌تأثیر نبوده باشد. یا تبلیغات دوره بلطمیوس‌ها باشد که بخواهند او را مصری نشان دهند. بلطلمیوس اول که بعضی معتقد هستند برادر ناتنی اسکندر مقدونی بود، در زمان خود اسکندر، ساتراپ مصر و شمال آفریقا شد و بعد از مرگ او، خود را پادشاه آن‌جا خواند و فرزندانش، حدود سه قرن و تا سه دهه قبل از میلاد مسیح، بر مصر حکم‌رانی کردند. آخرین فرعون این سلسله، کلئوپاترای مشهور است که با خودکشی او، عملا دوره فراعنه مصر به پایان رسید و دوره استیلای رومیان بر مصر آغاز شد، استیلایی که با فراز و فرودهایش، تا زمان حمله اعراب مسلمان به مصر و فتح آن‌جا، ادامه پیدا کرد و بعد از آن، مصر جزئی از سرزمین‌های عربی شد.

بعید نیست که افرادی، ترکیبی از مطالب نصفه و نیمه‌ای را که از تاریخ اسکندر مقدونی و سایر سلاطین و کشورگشایان می‌دانستند، با توهمات و تخیلات خود،‌ تشابه‌های اسمی و آموزه‌های ناشی از اسرائیلیات و باورهای اقوام مختلف را به هم آمیخته و سعی کرده‌اند به خورد مسلمانان بدهند که طبیعی است که حداقل ما نمی‌توانیم به آن‌ها اعتماد کرده و این مطلب را بپذیریم.

جالب آن‌که این اسکندر هم مانند اسکندر مقدونی، در بعضی از آثار نه تنها فردی حکیم و موحد است، بلکه به نبوت هم مبعوث می‌شود که نشانه‌های این داستان را در آثار ادبی فارسی و حتی تفسیری به وفور می‌بینیم.

آن چه مهم است این‌که ما غیر از اسکندر مقدونی، جهان‌گشای دیگری با این نام سراغ نداریم که بخواهیم مجهول خود را بر او مطابقت دهیم و ببینیم نتیجه چه می‌شود. یعنی این کار تطبیق مجهولی بر مجهول دیگر است که نَه تنها مسأله ما را حل نمی‌کند که مسأله دیگری به آن می‌افزاید.

* بلیتیس آشوری:

آشور نام قومی است که در سرزمینی که به همین نام خوانده می‌شد، زندگی می‌کردند. در این‌که آیا نام این قوم از سرزمینشان گرفته شده است یا نام آن سرزمین از نام آن‌ها گرفته شده است، اختلاف نظر است.

سرزمین آن‌ها در بخش میانی رود دجله و کوهستان‌های مجاور آن قرار داشت. پایتخت آن‌ها در ابتدا شهری به همین نام بود که چندین بار تغییر کرده و نهایتا شهر نینوا به عنوان پایتخت آن‌ها انتخاب شد که در محل شهر موصل فعلی قرار داشت.

تمدن آشوری که در ابتدا تحت حکومت بابلیان بود، حدودا ۱۵ قرن قبل از میلاد مسیح شکل گرفت. این تمدن با فراز و فرودهایی که داشت، نزدیک به یک هزاره دوام یافت و گاهی تا سرزمین‌های لبنان، فلسطین و حتی مصر گسترش یافت.

آشوری‌ها مردمی جنگنجو بودند که وقتی سرزمینی را فتح می‌کردند، ثروتی اندوخته و به امید ادامه یافتن خراج مغلوبین، سرزمین‌های آن‌ها را ترک کرده و نهایتا پادگان‌هایی برای کنترل اوضاع آن‌جا تشکیل می‌دادند. این تمدن در حدود قرن ششم قبل از میلاد بر اثر تهاجم مادها، بابلی‌ها، اسکیتی‌ها و سکاها که با هم متحد شده بودند، منقرض شد. دوره طولانی و قدیمی آشوریان به گونه‌ای است که قسمت‌های قابل ملاحظه‌ای از تاریخ آن‌ها، نامعلوم و در دوران تاریک تاریخ قرار دارد.

در بعضی از متون تاریخی که بعضی معتقد هستند ارزش علمی ندارد، یکی از پادشاهان آشوری را فردی به نام بلینیس معرفی می‌کند که بعضی ادعا کرده‌اند همان ذوالقرنین است که برای مقابله با مهاجمان شمالی خود که در حدود قفقاز یا ارمنستان می‌زیستند، سدی را بنا کرد.

حقیر در بین نام‌های ثابت شده پادشاهان آشوری با چنین نامی برخورد نکرده و اطلاعاتی پیرامون سد مورد ادعای این افراد، ندیده‌ام و بعید هم به نظر می‌رسد که چنین چیزی موجود باشد.

خلاصه آن‌که این ادعا صرفا برگرفته از تواریخ غیر معتبری است که عموما توسط افرادی که اطلاعات خود را از عوام می‌گرفتند، نقل شده است، لذا نمی‌توان آن را معتبر دانست که حالا بخواهیم درباره ذوالقرنین بودن او بحث کنیم.

* گیلگمش:

حماسه گیگمش، مجموعه‌ای از نوشته‌های باستانی است که در طول هزار سال و به زبان‌های مختلف نوشته شده است. این مجموعه پراکنده و جدا از هم که در بین‌النهرین، یعنی بخشی از عراق فعلی، بخشی از شامات، یعنی سوره و لبنان فعلی و آناتولی که بخشی از ترکیه فعلی است، یافت شده، به زبان‌های سومری، اکدی، هیتی و بعضی دیگر از زبان‌های مرده باستان و به خط میخی است.

بر اساس این نوشته‌ها، گیلگمش، پادشاه یکی از شهرهای سومر، به نام اوروک است که نیمه خداو نیمه انسان است. بگذارید دقیق‌تر بگویم، دو سوم خدا و یک سوم انسان است.

خدایان فردی را به نام انکیدو برمی‌انگیزانند که با گیلگمش که فردی ستم‌کار است، مبارزه کند، اما این دو بعد از درگیری‌های اولیه، عاشق و معشوق می‌شوند. بعد از آن‌که انکیدو، به جهت خیانتش، مورد غضب خدایان قرار می‌گیرد و جوان‌مرگ می‌شود، گیلگمش سفری عجیب و غریب و مهلکی را شروع می‌کند که به جاودانگی دست پیدا کند. این قسمت داستان، با تفاوت‌های زیادی که دارد، شباهتی هم داستان‌های آب حیات و خضر و ذوالقرنین دارد که پیش از نمونه‌های متعدد آن را دیدیم و دانستیم که معتبر نیست. البته او هم به حیات جاودان دست‌رسی پیدا نمی‌کند. در داستان‌های منسوب به او، اشاراتی هم به طوفانی فراگیر می‌شود که إن شاء الله ذیل آیات مربوط به حضرت نوحj به آن خواهیم پرداخت و نکات بسیار جالبی دارد که یافته‌های باستان‌شناسی هم آن را جالب‌تر می‌کند.

فارغ از این که آیا گلگمش، وجود خارجی دارد، یا فقط جنبه اسطوره‌ای دارد، یا ریشه در تاریخ داشته که اسطوره شده و این دست بحث‌ها، شاید تنها مشترکات داستان او با مطالب مربوط به ذوالقرنین، دو چیز باشد. یکی سفرهای زیاد او و دیگری جست‌وجوی او از آب حیات. در مورد اولی که عرضی ندارم، اما دانستیم که داستان‌های ذوالقرنین در باب یافتن آب حیات، هیچ کدام معتبر نبود، لذا این تشابه نسبی به کار ما نمی‌آید.

مهم‌تر آن‌که نَه تنها سایر ویژگی‌های ذوالقرنین، چه آن‌ها که در قرآن آمده است و چه آن‌ها که در روایات معتبر یافتیم، هیچ کدام در حماسه او نیست، بلکه مواردی در حماسه گیلگمش هست که قطعا او را از ذوالقرنین ما جدا می‌کند. مثلا ما نَه تنها نشانی از سد، شکافته شدن سر، غیبت از مردمان و خیلی چیزهای دیگر نمی‌بینیم، بلکه برخلاف ذوالقرنین که فردی موحد و آمر به معروف و ناهی از منکر بود و به واسطه این کار، دو بار فرق سرش شکافته شد، او را فردی عاصی و ستمکار می‌یابیم. حالا چرا بعضی‌ها، او را مصداق ذوالقرنین دانسته‌اند، به نظر حقیر، ناشی از عدم اطلاع از واضاحات قرآن و روایات، حتی خود حماسه گیلگمش است. کتاب حماسه گیلگمش، کتاب حجیمی نیست. من ترجمه دکتر منشی‌زاده را دارم که نشر اختران چاپ کرده است و مجموعه ترجمه دوازده لوح آن، کمتر از صد صفحه است.

راستی این را مجددا تأکید کنم که درباره اتصال و ارتباط بعضی داستان‌ها به حماسه گیلگمش، مانند طوفان فراگیر، اختلاف نظر وجود دارد که این را هم می‌گذاریم برای آیات مربوط به حضرت نوحj.

در این‌جا خوب است مقایسه‌ای داشته باشیم بین گزینه‌هایی که تا الآن بررسی کردیم.

به نظر می‌رسد، هنوز دو گزینه اول، یعنی امیر مؤمنان و امام عصرc، هر چند ذوالقرنین نیستند، اما نزدیک‌ترین گزینه به او هستند. بعد از این دو بزرگوار، اسکندر قرار دارد و بعد هم سایر گزینه‌ها. البته باز هم تأکید می‌کنم که شباهت بیش‌تر چیزی به چیز دیگر، دلیل بر یکسانی آن‌ها نیست، بلکه باید شباهت، تمام و کمال باشد. مثلا اگر کسی به صرف این‌که ببر یا پلنگ، نسبت کفتار یا گربه خانگی که همه از گربه‌سانان هستند، به شیر شبیه‌تر است، دلیل بر یکی بودن ببر و پلنگ با شیر نیست. بله، شباهت‌هایی دارند، نسبت به بعضی چیزهای دیگر هم شباهتشان بیش‌تر است، اما اگر کسی به خاطر این چیزها، بگوید ببر و پلنگ، همان شیر است، طبیعتا لبخندی خواهید زد و تأسفی خواهید خورد.

حالا باید برویم سراغ دو پادشاه هخامنشی که بماند برای جلسه آینده.

و صلی الله علی محمد و آله

نمودار درختی مدرس

باز کردن همه | بستن همه